پدیده‌ای که کسی از آن در امان نیست – از کسی که در دورهٔ preceptorship (مقدمات بالینی) است تا استادهای جوان‌تر. پدیده‌ای جهان‌شمول – شاید فکر کنید محدود به ایران است؛ اما نه. پدیده‌ای که برخی از آن دفاع می‌کنند و می‌گویند همانند واکسن است و شاید زمان تزریق عوارضی داشته باشد، اما لازم است. پدیده‌ای که آن‌قدر رایج است که کلمات و اصطلاحات مختلفی برای بیانش به کار می‌رود.

در انگلیسی به آن medical pimping می‌گویند. معنای pimp در اینجا ربطی به آن معنای رایج [مردی که مسئول یک فاحشه‌خانه است و مشتری پیدا می‌کند] ندارد. هر چند پیمپینگ در سال‌های اخیر بار معنایی منفی پیدا کرده است؛ اما بیشتر به عنوان سؤال‌های رگباری در سر راند به کار می‌رفت.

ممکن است این سؤال‌ها محترمانه و سقراطی و برای ارتقای دانش باشد و ممکن است حالت تحقیرانه (humiliation-based learning) پیدا بکند که این روزها بیشتر معنای دومش مد نظر است.

در حد جستجوی ما این‌که اصطلاح «پیمپینگ» دقیقاً چگونه و از کجا و از چه زمانی وارد واژگان پزشکی شده، کاملاً مشخص نیست. مقاله‌ای پر ارجاع به اسم هنر پیمپینگ (The Art of Pimping) وجود دارد که شوخی موجود در آن، به شکلی جدی در فضای پزشکی نقل می‌شود.

در این مقاله، به عنوان شوخی فرض شده که این واژه از پزشک بزرگ آلمانی قرن نوزدهم، رابرت کخ سرچشمه گرفته است؛ کسی که مجموعه‌ای از پرسش‌ها را برای مطرح‌کردن در راند تنظیم می‌کرد. او این پرسش‌ها را “pümpfrage” نام‌گذاری کرد (که در آن “frage” به‌معنای سؤال و “pümp-” به‌معنای پمپ یا تزریق سریع است و به سرعت زیاد این نوع پرسیدن اشاره دارد).

عبارت دیگری هم در انگلیسی و فرانسوی رایج است که در فارسی نیز آن را می‌گوییم: کباب کردن (grilling). در انگلیسی، فرانسوی و احتمالاً دیگر زبان‌ها می‌گوییم که با سؤال‌هایش کبابم کرد.

اما از رایج‌ترین عبارات فارسی «شسته شدن» است. آن‌قدر که برای آن معادل‌ها ساخته‌ایم. از این‌که «واشینگ گرفتم» و «واشینگ داد» تا این‌که امروز شلنگ را رویم گرفت و سرتاپایم را شست. «شسته شدن و کنار گذاشتن» عبارتی – احتمالاً با گویش تهرانی – به معنای برخورد سخت با کسی داشتن است.

الان جای نقد کردن این روش نیست. اما می‌دانیم که این پدیده رایج است و بی‌شک با آن برخورد خواهیم داشت. پس کمی در مورد شیوهٔ نگاه به وقتی که جواب یک یا چند سؤال را در سر راند نمی‌دانیم، خواهیم گفت. این ندانستن و حس «شکست» ممکن است به شیوه‌ای معقول و در هنگام همان پرسش‌های سقراطی‌گونه باشد یا – متأسفانه – ممکن است شکل تحقیرآمیز پیدا بکند.

فرض کنید یک فوق تخصص بیماری‌های غدد مشغول راند کردن یک بیمار مبتلا به کوشینگ است. او سؤال می‌پرسد: «برای بیمار مبتلا به کوشینگ چه پروفیلاکسی‌هایی باید بگذارید؟». یک چیزهایی حدس می‌زنید. مثلاً اینکه شانس آمبولی در این‌ها بالاتر است. این‌که به خاطر کورتیزول بالا مستعد ابتلا به نوموسیستیس هستند. نمی‌دانید اما درست هست یا نه. مطمئن نیستید. شما ترجیح می‌دهید ساکت باشید و چیزی نگویید یا این‌که نظرتان را می‌گویید؟‌ شما در این مواقع جزئی از کدام دسته هستید؟

من اگر بگویم و غلط باشد، حتی اگر استاد چیزی نگوید، جلوی همه تحقیر می‌شوم. همه می‌فهمند که کم‌سواد هستم و به اندازهٔ فلانی «باهوش» نیستم. بگذار یکی دیگر جواب بدهد.

من اگر بگویم و غلط باشد، اطلاعات ذهنم اصلاح می‌شود. درست است که از ندانستن شرمگین می‌شوم، اما قرار نیست همه چیز را که همین ابتدا بلد باشیم. می‌گویم و اگر غلط باشد مجبور می‌شوم که بخوانم و این‌طور یاد می‌گیرم.

بعد از همان بیمار است که آن استاد می‌گوید چه کسی فردا در مورد روش‌های غربالگری کوشینگ و این‌که چه زمانی شک بکنیم، کنفرانس می‌دهد؟

من همیشه هنگام ارائه دادن استرس می‌گیرم. الان باز تپق می‌زنم. کلمه‌ای را جابه‌جا می‌گویم و به من می‌خندند. توی یک روز هم که فرصت نمی‌کنم تمام مطالب را بخوانم و کامل آماده باشم. ممکن است سؤال بپرسند و جوابش را ندانم. بگذار یکی دیگر جواب بدهد. اگر قرعه به من خورد، یک کار می‌کنم.

بالاخره ارائه دادن استرس دارد. چاره‌ای نیست. اما الان فرصتی هست که کوشینگ را بهتر بخوانم. فوقش سؤال می‌پرسند و می‌گویم نمی‌دانم دیگر. الان اگر نخوانم دیگر وقت نمی‌شود. پیش استاد راهنمایم ندانم زشت می‌شود اما می‌گویم من صرفاً دیروز بعد از ظهر وقت داشتم و سعی کردم به بهترین حالتی که می‌توانستم آماده بکنم.

و پایان همان روز استاد می‌پرسد: کسی داوطلب است که به کارآموزها معاینهٔ پای دیابتی را یاد بدهد؟

من حوصلهٔ استاجرها را ندارم. خیلی سؤال می‌پرسند. آدم گیر می‌کند. بعدش جایگاهم جلوی آن‌ها تخریب می‌شود. می‌خواهم فاصله‌ام را با آن‌ها حفظ بکنم.

باید بروم این مطلب را مجدداً بخوانم. استاجرها سؤال‌های عجیب و زیادی می‌پرسند. احتمالاً برخی را ندانم. اما استاد هم گاهی به آن‌ها می‌گوید نمی‌دانم. من که دیگر رزیدنت هستم. فوقش می‌گویم جواب این سؤال را بلد نیستم. فرصتی است که موقع درس دادن، دانسته‌های خودم را مرور بکنم.

احتمالاً این حالت‌ها برای شما آشنا باشد. شما به کدام یک نزدیک‌تر هستید؟ حتی ممکن است ترکیبی از هر دو باشید. اکنون زمان توضیح دادن این دو ذهنیت هست: ثابت (fixed) در برابر رشد (growth).

پس به سراغ کارول دوئک (Carol Dweck) برویم. همین ابتدا بگوییم که می‌دانیم و بدیهی است که این حرف‌ها به نظرتان بدیهی برسد. تحقیقات دوئک هم این‌طور نیست که هیچ ایرادی به آن‌ها وارد نباشد. اما نگاه دوئک و مدلی که می‌گوید، می‌تواند در شرایط بالینی مفید باشد و کمک بکند.

هم‌چنین، به این دقت کنید که حرف‌های دوئک شاید بدیهی باشد؛ اما در شرایطی، ما به برعکس‌شان عمل می‌کنیم. کافی است به این سؤال‌ها صادقانه فکر بکنیم و سپس ادامه را بخوانیم:

در بالین، در هنگام بودن پیش استاجر، اینترن، پرستاران، رزیدنت سال پایین‌تر، رزیدنت هم‌رده، رزیدنت سال بالاتر، فلوشیپ، استاد جوان، استاد باتجربه، همکاران داروساز بالینی، همکاران رشته‌های دیگر و … به دنبال اثبات توانمندی خودمان هستیم یا افزایش آن؟ می‌خواهیم «نشان‌»شان بدهیم که «می‌دانیم» یا می‌خواهیم از آن‌ها «یاد بگیریم»؟ اذیت هستیم که پیش‌شان اشتباه بکنیم و حس تحقیر می‌کنیم یا اشتباه را فرصت می‌بینیم؟

البته این‌طور نیست که پیش همه یک‌شکل باشیم. اما می‌خواهیم ببینیم غالباً چطور هستیم. در نوشته‌های بعدی این مدل‌ها و کار دوئک را توضیح می‌دهیم.

تجربهٔ شما

به یکی از موقعیت‌هایی که در دوران کارآموزی یا رزیدنتی در یک راند، کلاس، یا جلسه‌ ارائه، کسی (استاد، رزیدنت ارشد، یا حتی هم‌رده) از شما سوالی پرسید که جوابش را نمی‌دانستید، فکر کنید.

چه احساسی داشتید؟ سکوت کردید یا جواب دادید؟ در آن لحظه بیشتر به فکر اثبات توانمندی‌تان بودید یا یادگیری؟ بعد از آن موقعیت چه کردید؟

روایت خود را برای دوستانتان در مدرسهٔ پزشکی بنویسید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

برای نوشتن دیدگاه باید وارد شوید.

2 کامنت در نوشته «پس از «شسته» شدن: ذهنیت رشد در برابر ذهنیت ثابت»

  1. همیشه در هر موقعیتی که اساتید سؤالی می‌پرسن، تلاش می‌کنم بعد از چند ثانیه فکر کردن و مرور سریع هر نکته‌ای که برام تداعی شده، جوابی که به نظرم درست میاد رو بگم.

    قاعدتاً همیشه پاسخم پاسخِ صحیح نیست، اما یک جور به چالش کشیدن اطلاعاتم برای خودم هست.

    خیلی از مواقع هم هست که به معنای واقعی کلمه «هیچی» به ذهنم نمی‌رسه، و اینجور موقع‌ها معمولاً فعل «نمی‌دانم» رو راحت استفاده می‌کنم.

    بعدش هم اگر استاد فرصتی برای جستجو در اختیارمون بذاره، بسته به سطح اون سؤال در گوگل، آپتودیت یا تکست‌بوک در مورد اون موضوع جستجو و مطالعه می‌کنم.

    تجربه‌ای که تا الان داشتم اینطور بوده که بیشتر اساتیدمون -احتمالاً با توجه به مقطعمون که کارآموزی هست- واکنش منفی‌ای نسبت به گفتن «نمی‌دانم» نشون نمی‌دن؛ اما خودم از این که در یک راند یا یک جلسه کلاس تعداد «نمی‌دانم»‌هام زیاد میشه احساس ناخوشایندی می‌گیرم.

  2. من بعد از ورود به دوره‌ی بالینی، اهمیتی را که در تایید شدن خودم توسط هم‌رشته‌هایم میدیدم، تاحدود زیادی کنار گذاشتم. اما این برایم به معنای رشد نبود. چرا که من احساس شرم غیر قابل وصفی جلوی بیمار سر راند داشتم. یک بار جواب سوال استادی را که در مورد دوز روزانه‌ی جنتامایسین در درمان عفونت ادراری در کودکان سوال کرده‌بود، دادم. در جواب پرسش بعدیش که چرا به جای سه بار در روز، یک بار در روز تجویز می‌شود، گفتم بله طبق نیمه‌عمر پلاسمایی عموما سه بار در روز تجویز می‌شود، یادم‌ نمی‌آمد که به صورت دقیق و علمی در این مورد مطلبی خوانده‌باشم. هرچند که حدسی از علتش داشتم آن را به استاد نگفتم. او هم گفت مقاله‌ی مربوط به این مطلب سال‌ها قبل از تولد تو چاپ شده و تو می‌دانی چند سال عقب هستی؟
    همه تایید کردند که رفتار استاد بسیار تحقیرآمیز بود. اما من چندان ناراحت نشدم چون پشت دیوار بودم و مادر بیمار من را ندید. (از ذکر جزئیات سوال استاد به صورت علمی صرف نظر
    کردم، صرفا واقعه را تعریف کردم)
    اینکه قسمت زیادی از مسئولیت بیمار بعد از راند به رزیدنت یا اینترنی سپرده می‌شود که جواب سوال استادش را بلد نبود و استاد تحقیرش کرده، بسیار برای من دردناک است. بیمار چگونه می‌تواند به کسی که تحقیر شده در شیفت عصر و شب با آرامش اعتماد کند؟ من همیشه تحقیر شدن در مورنینگ رو خیلی راحتتر از راند تحمل کردم.