هر استرسی، یک رد پاک‌نشدنی از خود به‌جا می‌گذارد و زنده ماندن پس از هر موقعیت استرس‌زایی یک بها دارد: کمی پیرتر شدن.

هانس سلیه
هانس سلیه، اندوکرینولوژیستی که بنیان‌گذارِ تحقیقات در مورد استرس شد.

ای کاش که این شرایط برایتان آشنا نباشد

ساعت به دستت ۲:۱۹ بامداد را نشان می‌دهد. هنوز شش بیمار هستند که ویزیت نشده‌اند – اگر که بیمار دیگری نیاید که می‌دانی خیالی خوش است. ساعت شش غروب چند لقمه‌ی کوچک غذا به عنوان ناهار و شامِ همزمان خورده‌ای و گرسنگی نیز در کنار خستگی، وجودش را یادآوری می‌کند.

یک بیمار با خونریزی گوارشی نیز داری که وضعیت مناسبی ندارد و باید هر چه زودتر اندوسکوپی شود. فهرست فلوشیپ‌های کشیک را نگاه می‌کنی. امیدواری او کشیک نباشد. نمی‌شود با او صحبت کرد. و وای که خودش است. مجبوری با او تماس بگیری. حاضری تمام بیمار‌های جدید را ببینی ولی با او تماس نگیری.

در همین فکرها مشغول نوشتن دستورات در پرونده بیمار فعلی هستی که همکارت می‌گوید یکی از بیمارها «کد خورده» است. نوشتن را رها می‌کنی و بدو بدو می‌روی.

حتی همین فشار فیزیکی بر بدن او، بر بدن خسته‌ات فشار وارد می‌کند. اما فقط همین نیست. فشار نگاه فرزندش را حس می‌کنی. ذهنت خسته شده. حق داری. دلت نمی‌خواهد امروز برای بار سوم این خبر را بگویی که کاری نتوانستی بکنی. دستان و بازوانت خسته شده. حق داری. احیا کردن صحیح کار سختی است و ماهیچه‌های آدم به درد می‌افتد. چند دقیقه گذشت. جایت را با دیگری عوض می‌کنی.

ساعت به دستت ۲:۲۴ بامداد را نشان می‌دهد. کسی داد می‌زند که چرا بیمار من را نمی‌بینید؟ می‌خواهید او هم مثل این یکی بمیرد که به سراغش بیایید؟ چشمانت را می‌بندی. دلت می‌خواهد هر چه زودتر این کشیک تمام بشود. یادت می‌آید که صبحش نیز ارائهٔ گزارش صبحگاهی با تو است. آشوب درونت بیشتر می‌شود.

در همان ثانیه‌هایی که چشمانت بسته است، دوباره تصمیم‌هایت را زیر سؤال می‌بری: درست بود که دستیاری را شروع کردم؟ چرا حالا این رشته؟ چرا سراغ رشته‌ای کم‌استرس‌تر نرفته‌ام؟ اصلاً من مناسبش هستم؟

دوباره به انصراف فکر می‌کنی. فکر می‌کنی چند کشیک دیگر مانده و چند کشیک دیگر ممکن است این شرایط تکرار بشود؟

چه کار باید بکنی؟ با خود می‌گویی کاش می‌توانستی یک لحظه از بخش بیرون بروی. فقط چند دقیقه. دلت سیگار می‌خواهد. یادت می‌آید که سیگار را ترک کرده‌ای. اما چقدر دلت می‌خواهد. برای لحظه‌ای تو را از این فضا جدا می‌کرد. نمی‌دانی چطور ولی کشیدنش انگار استرس تو را کمتر می‌کرد.

ساعت به دستت ۲:۲۸ بامداد را نشان می‌دهد. دیر وقت است. کسی هم حتی بیدار نیست که برایش کمی صحبت بکنی. کاش دوستت با تو کشیک بود. امروز او هم نیست.

نگاهت به او می‌افتد که قطرات عرق بر روی پیشانی‌اش است. به سراغش می‌روی و می‌گویی که جایتان را عوض کنید.

آیا مسئلهٔ من [فقط] از جنس مدیریت استرس است؟

شرایطی که توصیف شد، نه به این شدت لزوماً برای ما پیش می‌آید – شاید بیشتر و شاید کمتر باشد؛ و نه به این آشکاری قرار است خودش را نشان بدهد. ممکن است صرفاً عواقبش را ببینیم و نه خودش را. آن‌قدر که حتی با خود بگوییم واقعاً مسئلهٔ من مدیریت استرس است؟ تمام مشکلاتم با مدیریت استرس در کشیک قرار است حل بشود؟ پاسخ کوتاه این است که قطعاً نه.

مدیریت استرس قرار نیست جای نقص دانش، کمبود مهارت‌های عملی، خواب کم، مشکلات مالی و مسائلی از این قبیل را بگیرد. هم‌چنین، مشکلات از یک نوع نیستند که یک راه حل همهٔ آن‌ها را حل بکند. صرفاً قرار است حداقل با لایه‌ای و بخشی از این مشکلات بیشتر آشنا شویم که اگر ما نیز با آن درگیر هستیم، بتوانیم بهتر مدیریتش بکنیم.

مدیریت استرس در این شرایط از جنس damage control surgery است. در هنگام DCS قرار نیست تمامی ترومای وارد شده را در آن شرایط حاد ترمیم بکنیم. بلکه به جای ترمیم تمام آسیب‌های آناتومیک می‌خواهیم بیمار را زنده نگاه داریم که به آن سه‌گانهٔ معروف مرگ (اسیدوز متابولیک، هایپوترمی و اختلال انعقادی) نرسیم – به عبارت دیگر می‌خواهیم برای خودمان زمان بخریم.

مدیریت استرس برای پزشکان نیز قرار است کار مشابهی انجام بدهد. در شرایط حاد با مدیریت استرس قرار است هیجان‌های خود را مدیریت کنیم، بتوانیم بهتر فکر بکنیم، جلوی آسیب‌هایی مانند از دست رفتن عملکرد مناسب و از دست دادن همدلی با بیمار را بگیریم و از همه مهم‌تر برای خود زمان بخریم که بتوانیم مداخله‌های مناسب را در آینده انجام بدهیم.

دقیقاً مثل جراحی در شرایط تروما، فهمیدن زودهنگام این‌که اصلاً مشکلی وجود دارد و اگر همین‌گونه ادامه بدهیم منجر به آسیب بیشتر می‌شود و باید اقدامی دیگر انجام بدهیم، اهمیت فراوان دارد.

قرار است در ادامه همین را یاد بگیریم و برای آن‌ها تمرین کنیم: این‌که استرس چیست؟ محرک‌های آن برای من چیستند؟ در چه موقعیت‌هایی استرس را تجربه می‌کنم یا ممکن است تجربه کنم و در نهایت چطور می‌توانم استرس یا اثراتش را در لباس‌های گوناگونش بیابم؟

پیشنهاد برای اثربخشی بیشتر

پیشنهاد می‌کنیم در کنار این درس‌ها، مجموعه دروس مدیریت استرس در متمم را بخوانید. درس‌های مدیریت استرس در متمم به شکل مبسوط‌تر و پایه‌ای‌تری بحث شده و ما در مدرسه پزشکی در این موارد، به ترجمهٔ بالینی این مهارت‌ها کمک می‌کنیم؛ نه این‌که از نخست آن‌ها را توضیح بدهیم.

تجربهٔ شما

آیا تا به حال در یک کشیک یا موقعیت درمانی، به نقطه‌ای رسیده‌اید که فکر کنید دیگر تحمل ندارید؟ در آن لحظه چه احساسی داشتید؟ با چه چیزی خودتان را آرام کردید یا ادامه دادید؟

چه چیزی بیشتر از همه در کشیک‌ها برایتان فرساینده است؟ خستگی جسم، فشار روانی، تعامل با تیم درمان، برخورد بیماران و همراهان، یا چیز دیگر؟

اگر تجربه‌ای از این دست دارید، لطفاً آن را بنویسید. حتی اگر کوچک باشد. شاید نوشتنش برای شما و خواندنش برای دیگران کمی از بار سنگین این مسیر بکاهد.


ترتیبی که مدرسه‌ پزشکی برای مطالعهٔ مجموعه درس‌ «استدلال بالینی» پیشنهاد می‌دهد، به صورت زیر است:

3

عوامل تشدیدکننده/ایجادکنندهٔ استرس در محیط پزشکی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

برای نوشتن دیدگاه باید وارد شوید.

2 کامنت در نوشته «استرس – یک همراه احتمالاً همیشگی در بالین»

  1. ساعت ۲ ظهر اومدم بیمارستانی که کشیک بودم.
    رزیدنت گفت توی این کشیک فقط‌ یک کار رو نکن
    اگر رفتی تریاژ بدون اجازه استاد از بیمار رضایت شخصی نگیر که بره خونه
    همین

    چند دقیقه بعد، بعد از وارد کردن مشاوره ها و نوشتن خلاصه ها از تریاژ زنگ زدن. به رزیدنت گفتم و رفتم تریاژ.
    دختر ۸ ساله با آبسه دندان و تورم صورت.
    مادر گفت چیکار کنیم؟ گفتم باید بستری بشه.
    گفت غیر از بستری چه راهی داریم؟ گفتم برو عفونی اطفال ببیندش. و تشکر کرد و رفت.

    رفتم پاویون. رزیدنت زنگ زد که مریض چی شد؟ گفتم رفت. گفت چیییی؟ رفت؟ مگه نگفتم که….
    دیگه نمیشنیدم چی میگه. قطع کرد.

    ۱۰ دقیقه نشد که زنگ زد و گفت برو بخش جراحی اطفال کارت دارن. سه تا ورودی اشتباهی رو تا طبقه ۴ رفتم بالا تا بالاخره رسیدم به جراحی اطفال.
    البته که مسیر بخش رو قبلا کاملا بلد بودم.

    توی پله های ورودی آخر، ناامید از دست خودم داشتم فکر میکردم این گیج بودن و خرابکار بودن با اون شخصی که من میخواستم بشم خیلی فرق داره.

    کارهای بخش رو که کردم برگشتم پاویون
    رفتم سر کیفم و دیدم ناهاری که از خوابگاه گرفتم هنوز توی کیفمه

    آوردمش بیرون و شروع کردم به خوردن. احساس میکردم توی سلول های بدنم توان جدیدی رو لمس میکنم‌.
    یواش یواش جون گرفتم. یادم اومد از دیشب ساعت ۱ تا الان هیچی حتی آب هم نخوردم.
    دیشب هم بخاطر آماده کردن مورنینگ صبحم، کلا ۲ ساعت تونستم بخوابم.
    حس میکردم بخش هایی از ذهنم داره فعال میشه که به کل خاموش شده بوده.
    یخورده به خودم حق دادم.
    ولی الان خیلی ترسیدم. کاش آدم توی این شرایط بیهوش میشد. آدمی که راه میره و حرف میزنه و مینویسه، ولی بیشترِ مغزش خاموش شده خیلی ترسناکه.

    همه اینها از کشیک دیروز بود و من از طرفی امیدوارم خطاهایی که داشتم بخاطر بی‌خوابی و گرسنگی بوده باشه و نه ناتوانی مطلق خودم.، و از طرفی از اون خودم که توانایی فکر کردنش رو از دست داده بود به شدت ترسیدم.

    1. سلام علی اکبر جان.

      امیدوارم الان فرصت این پیش اومده باشه که استراحت کرده باشی و مهم‌تر از اون، آروم‌تر شده باشی. دو تا مسئله برای من الان معلومه: اولی اینکه بی‌شک تو ناتوان مطلق نیستی و دوم اینکه همه ما در این شرایط فکر کردنمون مختل میشه. تمام دنیای مدیریت استرس همینه. اینکه بتونیم در این شرایط کمی کنترل رو به دست بگیریم.
      می‌فهمم که ترسیدی و این حس ترس کاملا قابل انتظار هست و برای من این رو میگه که تو مسئولیت‌پذیری بالایی داری که الان این حس سراغت اومده. قاعدتاً کسی که این مسئولیت‌پذیری رو نداشت، اصلا براش مهم نبود.

      و این داشته‌ی ارزشمندی هست.

      سخت هست. اما بهتر میشه این شرایط مدیریت استرس. یاد میگیریم حتی با وجودش ادامه بدیم و کمی کنترلش بکنیم.

      یه پیشنهاد کوچیک هم این مواقع دارم. میدونی تو بیمارستان شاید عملی‌ترین راه این باشه که بگم برو یه گوشه و ریکوردر موبایل رو فعال بکن و شروع بکن ضبط کردن صدای خودت و کل ماجرا و تمام چیزی که تو ذهنت هست رو تعریف کردن. لازم نیست گوش بدی. فقط بگو هر چی که هست. بعدا اصلا پاکش بکن. کلمات وقتی در ذهن میچرخن و کلمات وقتی مکتوب میشن، خیلی متفاوتن. مشکل شکلش عوض میشه. حالا نمیشه اون شرایط مکتوب کرد. اما میشه صحبت که کرد. صحبت کردن یک حالت بینابین هست و باز هم از اون فضای اضطرابی (که علت ترس نامشخصه)، تو رو به ترس (که علتش مشخصه) یا حتی به بیم (specifict ترین نوع ترس) نزدیک می‌کنه (ما بیمه در مورد یک چیز خاص می‌کنیم دیگه، نه؟). ترس میشه من می‌ترسم رزیدنتم کشیک اضافه بزنه،‌تجدید بخشم بکنه، به استاد بگه یا … این موقع، این حالت‌ها برای آدم استرس میارن. اما اضطراب اینه من حالم بده ولی نمیدونم چرا و این احساس‌ها از کجاست و فقط یه حس استرس دائم دارم که نمیتونم به یک سری علت خاص هم ربطش بدم.

      در این مواقع در بیمارستان، اگه بتونی از فضای اضطراب به فضای ترس حرکت بکنی، و از اون بهتر به بیم، خیلی خوب میشه.