پزشکی که گوشیِ پزشکیاش را بر عروسکِ دخترکی خردسال میگذارد، میکوشد جهانِ شگفتانگیز او را به رسمیت بشناسد.
حالتِ چهرهاش به همان اندازه جدی و نگران است که انگار خودِ دخترک را معاینه میکند.
چنین دل سپردنی برای استفاده از دانشِ حرفهای در جهانِ جادویِ کودکی، بار دیگر ما را به یاد چیزهایی میاندازد که فراموششان کردهایم: سرزمینهای پنهانی که ساکنانش موجوداتِ خیالیاند و نیازهایشان به همان اندازه واقعی به نظر میسد که نیازهایِ آدمهای پیرامونمان.
شاید پزشکی که راکول نقاشی کرده، جدی گرفتنِ سلامتِ عروسک کودک را برای جلبِ اطمینان و اعتمادِ کودک انجام میدهد؛ اما این کار همدلانهٔ او نیز جلوهای از بزرگی او است – او که نیازهایِ بیمارِ خود را در کمال آرامش میپذیرد (+).
نیل هریس | نورمن راکول: عکسهایی برای مردم آمریکا | ۱۹۹۹

نقاشی راکول با دنیای واقعی فاصلهٔ زیادی دارد. همین است که نگاه کردن به آن، برای ما دلنشین است و لبخند به همراه میآورد.
این یک تصویر عادی نیست؛ اما تصویری است که تمنای داشتنش را داریم.
و نقاشی راکول و کلاً راکولها، در این مسیر قرار است همانند ستارهی قطبی، جهت را به ما نشان بدهند.
آنها کمک میکنند که راه را گم نکنیم. کمک میکنند که بتوانیم دوباره اهمیت بدهیم.
اهمیت دادنی که میتوان آن را انجام نداد و از نظر «پزشکی» اتفاقی جدی نیفتد؛ اما میتوان انجام داد و دلگرمی و حال خوش را زودتر به وجود آورد.
هم برای ما و هم برای بیمار. این یک جادهٔ یکطرفه نیست.
تجربهٔ شما
ظرافتهای اینچنین قطعاً فقط از جنس معاینهٔ عروسک نیست. شما در طول سالهای تحصیل یا طبابت، چه کارهایی از این جنس انجام میدهید یا دیدهاید که شبیه به کار راکول، از جنس اهمیت دادن به بیمار باشد؟
برای امتیاز دهی به این مطلب، لطفا وارد شوید: برای ورود کلیک کنید





«جدی گرفتن دنیای درونی بیمار»، در ذهنم تداعی کننده بیمار دلیریوتیک هست، شرایطی که خیلی از ما تجربه مواجهه باهاش رو داریم و دوست دارم متنی رو که یک ماه پیش ابتدای روتیشن جراحی نوشتم رو به اشتراک بذارم:
همیشه از مواجهه با مریضی که نقص هشیاری داره، میترسیدم. کار سختیه که در مواجهه با بیمارت، از تعریف کلاسیکی که از انسان-در-لحظه میشه، فراروی کنی. تو شرایط نقص هشیاری، دیگه انسان مقابلت، اونطور که ارسطو از انسان یاد میکنه، ناطق و عاقل نیست!
(دقیقا همین تجربههاست که باعث میشه از essentialism ناامید بشی و به nominalism رو بیاری!)
و این تازه اولشه! بعد از اون در حالی که داری وظیفهات رو بعنوان پزشک انجام میدی. باید حواست به ارزش و کرامت بیمارت باشه. بسته به اینکه روزت تا اون لحظه چه زمینه هیجانی رو واست فراهم دیده، دیدت به مریض متفاوته، ولی کلی بخوام بگم اکثر مواقع، در نگاه نخست، بخاطر خستگی، ازش متنفری و آرزو میکردی که ای کاش بیمارت نبود یا تو پزشکش نبودی! و اینجا مهمترین چالش تو بعنوان پزشک مطرح میشه: اینکه حتی در این شرایط هم مریضت دارای ارزش، احترام و کرامت باشه.
اینا رو گفتم، که تعریف کنم امروز من با مریض دیلیریوس (delirious) مواجه شدم، توی ICU بود و من وظیفه داشتم پانسمانش رو عوض کنم. و از پسش براومدم! 😇
منظورم این نیست که از پس پانسمانش بر اومدم.😅 منظورم اینه که در حالی پانسمانش رو عوض کردم که مریض در نظرم نه یک بار اضافی و موجودی خسته کننده که انسانی دارای ارزش، احترام و کرامت بود. پس از چند دقیقه از حضورم آروم آروم تونستم خستگی و بی خوابی و… رو فراموش کنم و اونطور که شایسته است به مریضم بپردازم.
برای مواجهه با بیمار دیلیریوس بذارید بهتون یه نصیحت کنم: شما هم وارد دنیای دلیریوسش بشید و خب یه پاتون هم اینور بذارید! 😅
مهم نیست دخترش رو میشناسید یا نه، ولی اگ راجع بهش صحبت کرد، بهش بگید: اوکی دیدمش میگم بیاد پیشت! یا هممون میدونیم که حتی نمیتونه سرش رو بچرخونه، ولی اگ چیزی درباره خدا گفت ازش بپرسید امروز نمازشو خونده یا نه و ۹۹ درصد میگه آره! غیر ممکنه کم بیاره! 😅 تو میون حرفاتون اذیتش کنید، باهاش شوخی کنید، یه سرنخ هایی هم از واقعیت بهش بدید، ازش سوال بپرسید، از بچههاش، نوههاش، از اینکه الان کجاست یا… این کارا رو که انجام میدی آروم آروم میفهمی اوکی درسته که هشیاریش مختله، درسته که سعی میکنه در برابر وظیفه تو بعنوان پزشک مقاومت کنه، درسته که خستهای و شب قبل نخوابیدی، ولی میفهمی که اون مریض هم پیشینهای داره، اون هم دختری داره که دوستش داره، اعتقاداتی داره که دلش به اونا خوشه، حتی اگ ندونه الان کجاست و چرا اینجاست، از آسمون نازل نشده که فقط خستگی تو رو تشدید کنه، آروم آروم میفهمی و به یاد میاری که اون هم مثل همه انسانها دارای ارزش، احترام و کرامته!
امروز اولین روزِ آخرین سالِ تحصیل پزشکیم بود 🙂 و اگر بخوام بگم که مهم ترین وظیفه من بعنوان پزشک چیه پاسخش اینه که همیشه به یاد داشته باشم و حواسم به این باشه که بیمار مقابل من، دارای کرامت انسانیه و مثل همه انسانها ارزشمند و محترمه! (حتی اگر هشیاریش مختل باشه😉)
چقدر شبیه تجربهی من توی کودکیه. چهار سالم بود که به خاطر بیماری تنفسی بیمارستان بستری شدم و پزشکی که برای معاینهام اومدن، هم خودم رو معاینه کردن هم عروسکم رو. یادم نیست اول کدوممون بود، اما حس خوبی که اون لحظه داشتم رو بیست ساله فراموش نکردم.
بیشتر برای کودکان کاربرد داره؛ اینکه عکس شخصیت هایی که روی لباس و وسایلشون هست بدونی و بتونی یکم دربارشون با بیمار صحبت کنی. تاریخ تولد مریض رو بدونی و اگه تولدش نزدیک بود بهش تبریک بگی.
تو درمانگاه بودم ؛ یک خانم میانسالی اومد طبق معمول گفتم:« جانم بفرمایید درخدمتم »
گفت:« این پروندمه همه چی داخلشه »
فکر کردم که خب حتما این بنده خدا هم مورد UC از فلان سال قبل است
بهش گفتم:« خب خودتون بهم بگید! بعد صحبت شما پرونده رو هم میخونم ».
شروع کرد از سال ۹۶ داستان رو تعریف کرد
خلاصه بگم بخاطر GERDمراجعه میکرد و بعد از کلی کار که واسش انجام شده بود چیزی پیدا نکرده بودن
هر چند ماه میومد واسه پیگیری
تو پرونده نوشته بود که ارجاع جهت ویزیت روانپزشکی اما احتمالا با توجه خودش فکر کرده بود که مگه من دیوونه هستم که برم روانپزشک؟
یکی از دوستان که طبعی لطیف داره این ماجرا رو دید و پرونده رو هم دید شروع کرد با خانم حرف زد که اضطراب داری؟ نگران نباش ! ما کلی بررسی کردیم ، تو بدن شما مشکلی پیدا نکردیم بالاخره انگار اینجا یخ خانم آب شد و آروم شد و بهش گفت اینا خیلی وقتا بخاطر اعصاب ناآرومه (دیگه نمیدونم چقدر این جملات حرفه ای هستن!!!)
میشد فهمید که آروم شد حداقل واسه همون چند لحظه
آخر سر که با استاد ویزیت کردیم طبق معمول لانزوپرازول و فلوکسیتین براش نسخه شد
حال چه بسا اگه تو اون درمانگاه یکی مث این رفیقمون با ظرافت باهاش حرف میزد و نه اینکه هر دو ماه یکبار بیاد فقط دارو بگیره و بهش بگن برو دو ماه دیگه بیا اوضاع بهتر بود.
در کل واسه خودم خیلی سخته با خودم میگم خب منم همین میشم دیگه مریض پیدا کنم منم بچه داشته باشم منم کنگره داشته باشم و منم… اینقدر مشغول میشم که شاید حواسم نباشه واسه بعضیا باید ایست بزنم و متفاوت تر باهاشون برخورد کنم