هدف پزشکی میتواند موضوعی چند صد صفحهای برای نوشتن باشد، اما عصارهاش را میتوان در این جمله دید:
«گاهی بهبودی کامل، اغلب تسکین دادن و همیشه آسودگی ایجاد کردن».
To cure sometimes, relieve often, comfort always.
و در طول تاریخ علم، خوشبختانه سهم علاج و بهبودی کامل، در حال بیشتر شدن است. اما فراموش نکنیم که بیشتر شدن سهم علاج، قرار نیست جای تسکین و آسودگی را تنگ بکند و نباید آنها را فراموش بکنیم.
در هر صورت، برای هر کدام از اهداف فوق، نیازمند اطلاعات از سمت بیمار هستیم. اطلاعاتی که یا از طریق شرح حال و معاینه به دست میآید (اطلاعات کلینیکی) یا از طریق پاراکلینیک (آزمایش خون و تصویربرداری و …).
و واضح است که دم دستترین کار و مستقیمترین راه برای رسیدن به اطلاعات، سؤال پرسیدن از بیمار است.
به آخرین بیماری که دیدهاید، فکر کنید. فعلاً شرایط خاصی مثل بیمار با ترومای جدی یا بیمار با شرایط اورژانسی را کنار بگذاریم. سؤالهایتان چگونه بود؟ صحبتتان چگونه پیش رفت؟
آیا به آن نقطه رسیدید که اگر قرار بود بیمار را برای گزارش صبحگاهی آماده بکنید، میگفتید بیمار informative نبود؟ یا حتماً تجربه کردهاید که بیمار نکتهای را به شما نگفته و اکنون که رزیدنت/فلو/اتندینگ آمده، حرفی را زد که کل شرح حال شما را عوض میکرد؟
چه کار میشود کرد که یک non-informative interview با بیمار را به یک informative interview تبدیل بکنیم؟
در این مورد مطالعاتی انجام شده است. در این مطالعات نحوه سؤال پرسیدن و مصاحبه پزشکانی که ویزیتشان informative بوده، بررسی شده و مواردی را که میتوان روی آنها کار کرد، استخراج شدهاند:
ادامهی نوشته فقط برای آن دسته از دوستانی که به تمرین آخر درس پاسخ داده و تجربهی خودشان را ثبت کردهاند، بعد از تأیید آن، نمایش داده خواهد شد.
تجربه شما
یکی از این دو تمرین را به دلخواه خود حل بکنید:
یکی از بیمارانی را که دیدهاید و به نظرتان informative نیامده، بدون ذکر نام او و اطلاعات شخصیاش، تعریف کنید.
یا اینکه یک بار که بیمار حرفی را به شما نگفت و سپس آن حرف را پیش اتند/رزیدنت گفت، تعریف کنید.
در هر کدام از موقعیتها، چیزی به نظرتان میرسد که بشود تغییرش داد؟
ترتیبی که مدرسه پزشکی برای مطالعهی مجموعه درس «مهارت ارتباطی» پیشنهاد میدهد، به صورت زیر است:
برای امتیاز دهی به این مطلب، لطفا وارد شوید: برای ورود کلیک کنید
دقیقا بیماری که دیشب تو اورژانس دیدم، همچین موردی بود. آقای میانسال سیگاری مراجعه با chest pain.
اول ازش درباره PMH پرسیدم که انکار کرد.
سمع ریهش هم دفعه اول واقعا clear بود.
بعد از همراهش پرسیدم که تو خونه اکسیژن استفاده میکنه یا نه؟ اسپری استفاده میکنه یا نه؟ که جواب هر دو منفی بود. ولی بعد از پرسیدن این سوالها که مجدد سمع کردم، یه ویز بازدمی خفیف شنیدم!
یه تجربه دیگه هم که تازگیها پیدا کردم اینکه
بجای پرسیدنِ (( آیا داروی خاصی مصرف میکنید))؟
میپرسم (( چه داروهایی مصرف میکنید))؟
و نتیجه واقعا بهتره.
اوایل اکسترنی که بودم عدم توانایی ارتباط با بیمار یا شرح حال ناقص گرفتن ازشون به علت اینکه نمیتونستم سوال هام رو درست بیان کنم زیاد اتفاق می افتاد
یکیشونزکه یادم هست، در زمانی که روتیشن گوارش بودم از مریضی که شکایتش هماتمز بود ۱ ساعت شرح حال گرفتم و تمام موارد ممکن که میتونست ربط داسته باشه به گوارش رو ازش سوال کردم و تقریبا غیر یک همورویید قبلی درمان شده چیزی نداشت
سر راند با اتند که بودم شرح حالم رو نشون دادم به استاد و هم همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه بیمار شروع کرد از کولیت اولسری که داره و تمام دارو ها و کار هایی که براش انجام داده رو توضیح داد
بار ها در طی همین چند ماه تجربهی بیمارستانیم این اتفاق رو دیدم /شنیدم!
اما تجربه شخصی من ؛ به بیماری مربوط میشه که خانوم ۶۹ ساله؛ مورد Dm/Dlp/Htn/ UTI و کاندید هیسترکتومی بودند؛
اولین روز هایی بود که وارد بیمارستان شده بودم و داوطلبانه به بخش داخلی و غدد میرفتم؛
مادربزرگ رو بخاطر تنظیم Bs های بالایی که قبل از عمل داشت بستری کرده بودن و من این شانس رو داشتم که جزو اولین کسایی باشم که ازش شرح حال میگیرن…
چند روزی گذشت ؛
و همه چیز تقریبا خوب شده بود. الا چیزی که باید خوب میشد!
قند ها کنترل نبود و نکته عجیب تر مقاومت به انسولینی بود که داشت ! ( TDD حدود 120 در حالیکه مادر بزرگ فقط 60 کیلو وزن داشت!)
طی روزهایی که بیمار راند میشد و با سوالاتی که هر روز از اینترن و رزیدنت و حتی اتندامون میکردم
دونه به دونه دلایل احتمالی رو بررسی کردیم و دلایلی که امکانش نبود رو رد میکردیم… و دلایل ممکن رو ( مثل UTI / مثل استرس پیش از عمل/ مثل عدم دریافت به موقع انسولین/ مثل غذای بیش از حد و ..) باز با اوردر های جدید رفع میکردیم…
اما انگار کارساز نبود… Bs ها بطور غیر منطقی نوسان داشت و در روز های متوالی هم نظم معقولی نداشت!
مادر بزرگ ؛ من رو خیلی دوست داشت…
گاهی وقت ها بیشتر بیمارستان میموندم و بعد از راند ؛ با هم حرف میزدیم…
اون از بچه ها و نوه هاش میگفت و من از مادربزرگِ مرحومم که تا به حال ندیدمش…
من دغدغههاش رو میشنیدم و همراهش تا دورانِ سربازیِ پسرش یا عروسیِ دخترش میرفتم ؛
اون هم به من و به این رابطه دو طرفهی بیمار-پزشک [ در واقع به ما] اعتماد و صمیمیت هدیه میداد…
فردا دوباره پیش مادر بزرگ برگشتم…
مثل همیشه همراهش – یعنی همسرش-
با دیدن من و بعد از احوالپرسی و پرسیدن اینکه کی خانومم مرخص میشه؟ جمعِ ما دوتا رو به این دلیل که من راحت باشم و سوال بپرسم ترک میکرد…
منم ناراحت نمیشدم ؛ و ازش تشکر میکردم…
ضمن اینکه بویِ تند سیگار پدربزرگ از چند متری به مشامم میرسید …
و فلاکس چایش که همیشه صبح ها اول وقت باهاش برای مادر بزرگ چاینبات درست میکرد…
نمیدونم چیشد که به این فکر رسیدم…
نمیدونم چیشد که اون روز جرئت کردم این سوال رو به ذهن خطور بدم..
نمیدونم آیا کس دیگری هم به این فکر کرده بود یا نه؟
اما اینکه همراه بیمار رو دیدم
بیمار رو شنیدم
پرونده رو خوندم
و نظراتِ بقیه رو پرسیدم…
همه و همه باعث شدن این جرئت رو بکنم تا با شوخی این سوال رو بپرسم :
مامان جان ؟ نکنه بابابزرگ برات صبحا تو چای نباتت چیزی میریزه تا درد و استرست کمتر بشه؟ ((:
اگه اولین برخوردمون بود…
شک ندارم به تندی از اتاق بیرونم میکرد..
اما ؛
حالا بهم اعتماد داشت...
حالا نه فقط پزشکش؛ که نوهش ؛ دوستش؛ همراهش ؛ و حامیش هم بودم
و این رو نه به حرف؛ که با چشم دیده بود…
– آره پسرم… یه وقتایی لازممه … میدونی…
خیلی وقته که روزی یکی دوبار تریاک با چایه که حالمو بهتر میکنه …
حالا دیگه مسئله حل شده بود…
دلیلِ مقاومت به انسولینهم پیدا شده بود …
بابابزرگ و فلاکس چای (: