برای وی بیمارستان همانند خانهاش بود.
این جمله را در مراسم تقدیر از پزشک و استاد پیشکسوت میشنویم. بار معنایی مثبت دارد. از تعهد او میگوید. از عشق و علاقهاش. از زمانی که به طبابت میگذراند.
اما همین جمله در مورد یک بیمار چه؟
احمدرضا احمدی، بارها در بیمارستان بستری شده بود و کمتر شاعر فارسیزبانی، این میزان توصیف از بیمارستان و حسها و افکار شبهای ماندن در بیمارستان را در شعرهایش گفته است.
احمدرضا احمدی در سال ۱۳۱۹ در کرمان به دنیا آمد و در سال ۱۴۰۲ در تهران در گذشت.
دخترش ماهور، در یکی از بستریهای او از وضعیت قلبش میگوید که باتری قلب دارد و قلبش ضعیف است (+).
احمدرضا احمدی نارسایی قلبی داشت. Ejection Fraction قلب او به گفتهی دخترش حدود ۱۵ درصد بود. پس میتوانیم بگوییم heart failure with reduced ejection fraction یا HFrEF پیدا کرده بود.
اما به خوبی میدانیم که نارسایی قلبی یک تشخیص نیست. دقیقاً مثل این است که بگوییم کسی آنمی دارد.
سؤال بعدی این است که به چه علتی؟
شایعترینش ایسکمی است.
دلیلش برای احمدرضا احمدی هر چه بوده باشد، یکی از سختیهای نارسایی قلبی، بستریهای مکرر است.
آنقدر که میبینیم به عنوان مزیت داروهایی مثل امپاگلیفلوزین، کاهش بستری شدن را میگویند.
در هر صورت، الان نمیخواهیم از بیماری زمینهای احمدرضا احمدی صحبت کنیم.
میخواهیم کمی از حال و احوال او در بیمارستان و هنگام مراجعه به پزشکان بخوانیم.
ما فراموش میکنیم که بستری بودن سخت است. ماندن در بیمارستان اذیت میکند. بسیار پیش میآید که میگوییم که «یک روز دیگر هم بیمار بماند. مگر چه میشود؟»
اما برای کسی که بستری است، معمولاً ماندن در این فضا دردناک و ناخوشایند است.
احمدرضا احمدی در شعرهای زیادی از بیماریاش و فضای بیمارستان میگوید. مثلاً در شعر «لحظه به لحظه» از دفتر «میوهها طعم تکراری دارند» میگوید:
سیگاری همراهم نبود
که آتش بزنم
در بیست سال پیش
در سی. سی. یو یک بیمارستان
بستهی سیگارم را
جا گذاشته بودم
در سی. سی. یو
حدس و گمان
برای مرگ بود
یا در شعری به شاعری نقاش، منوچهر یکتایی، از گذر عمر و افزایش سن خود اینطور میگوید:
آنوقت که شما را
دیدم
فقط از کنار بیمارستانها
بیخیال عبور میکردم
حالا
شبها، روزها
و جمعههای فراوانی را
در بیمارستانها
سپری کردهام
در بیمارستان که بستری بودم
همیشه چشمم به در بود
که سهراب سپهری، فروغ فرخزاد،
نادر نادرپور، احمد شاملو
مسعود کیمیایی با شوخی،
آیدین آغداشلو با دستهای گل نرگس،
محمدعلی سپانلو،
با آن لبخند پهناورش
به دیدارم بیایند.
یک شعر به نام «نمیدانم» را نیز به صورت کامل در ادامه مینویسیم. این شعر از دفتر «بادها بر بستر کلمات میدوند» انتخاب شده است.
نمیدانم
نمیدانم
سفیدی این گُلهای گلایُل
چه سرنوشتی خواهند
داشت
آیا به دست جراحان
جان خواهند داد
یا با وزش بادهای
سپیدهدم در گمنامی
غرق میشوند
اما میدانم
گُلهای سفید گلایُل
سفیدی بینهایت را
به لباس عروسان میسپارند
شب را به یاد دارم
در بیمارستان
گُلهای سفید گلایُل
مرگ جاری در بیمارستان را
دفع کردند
به نجات من آمدند
تا صبح مرا با زبانی شفاف
دلداری دادند
صبح کودک شدند
پرستاران آنها را
به پیرهن سفید خود
آویختند
آنوقت پرستارها
برایم لیوانی
چای گرم آوردند.
شما کدام شعر از احمدرضا احمدی را دوست دارید؟ در کامنتها آن را برای ما و دوستانتان بنویسید. نیازی نیست حتماً به پزشکی مربوط باشد. اما در صورت دسترسی، هنگام نوشتن شعر، بگویید از کدام دفتر آن را انتخاب کردهاید که دوستان بتوانند به راحتی آن دفترها را تهیه کنند.
برای امتیاز دهی به این مطلب، لطفا وارد شوید: برای ورود کلیک کنید
حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
میخواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
میخواستم
میخواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم.
حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
میخواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
میخواستم
میخواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم.
برای امتیاز دهی به این مطلب، لطفا وارد شوید: برای ورود کلیک کنید
بر قله های درختان
پرنده ای مارا
صدا می کند
بدنبال سرزمین مادریش است
که گم کرده است
امشب مهتاب بیداد می کند
قرار است
فردا قلب مرا عمل کنند
من تسلیم و خوش نام
لیوانم را از چای بیمارستان
پر می کنم
درانتظار جراح هستم
پرنده از قله های درختان بازگشته است
به پنجره بیمارستان نوک می زند
شاید خیال نجات مرا دارد
اما دیر است
کلمات را زخم می زنم
همسرم در کنار تختخواب من
در بیمارستان
چای مرا هم می زند
که قبل از عمل بنوشم
چای را می نوشم
از کلمات خون می ریزد
اوازخوانی در بیمارستان نیست
که با اوازش مرا دلداری دهد
امپول های بی حسی را
پرستاران
به اطراف قلبم می زنند
ساعت را نگاه می کنند
در انتظار جراح هستند
با من مهربان هستند
به من لبخند می زنند
از همسرم می خواهند
اتاق را ترک کند
همسرم چراغ ها را نگاه می کند
از اتاق عمل بیرون می رود
از کتاب بدون دریا از قایق می نویسم
برای امتیاز دهی به این مطلب، لطفا وارد شوید: برای ورود کلیک کنید
سلام! من این شعرها رو بسیار دوست دارم، خود ایشون رو هم.
«به تو گفتم:
دستهایت را
برای من
بگذار و
برو.»
•
«چنان چشمانش
به چشمان من شباهت داشت
که ما در آینه
یکدیگر را گم میکردیم.»
•
«بوسههای ما نه گزاف بود،
نه دروغ بود
پناه بود
در برف و بوران…»
•
«من انبوهی از این بعد از ظهرهای جمعه را
به یاد دارم که در غروب آنها
در خیابان
از تنهایی گریستیم…
ما نه آواره بودیم، نه غریب
اما…
این بعد از ظهرهای جمعه پایان و تمامی نداشت.»
•
«در ظریفترین حالتِ تو چیزهاییست
که اسیرم میکند
چیزهایی چنان نزدیک
که نمیتوانم بدان دست یابم…»
• احمدرضا احمدی
برای امتیاز دهی به این مطلب، لطفا وارد شوید: برای ورود کلیک کنید