هشت سال قبل از مرگش، یعنی در سال ۱۹۸۸، کارگردان لهستانی کریشتوف کیشلوفسکی (Krzysztof Kieślowski) در ۴۶ سالگی، فیلمی دیگر را اکران کرد.

این فیلم هم به صورت تک قسمتی مستقل با نام A Short Film About Love، و هم به صورت قسمتی از سریال دکالوگ (Dekalog) – با پایانی متفاوت‌تر – اکران شده است.

دو سکانس از این فیلم را در ادامه ببینید و سپس باقی این نوشته را بخوانید.

در سکانس اول تومک (شخصیت اصلی) سؤال می‌پرسد که چگونه می‌توان رنج را تحمل کرد؟ خانم پاسخی می‌دهد که این نکته را برای ما روشن می‌کند که وجود درد دیگر می‌تواند درد قبلی را مهار کند.

و در سکانس دوم تومک را می‌بینیم که بعد از تحقیر روانی به پشت بام دویده و با درد حاصل از یخ و حس سرما، سعی می‌کند یک درد روانی را تسکین دهد.

سکانس‌هایی با این مضمون در این فیلم کم نیست ولی همین دو سکانس می‌تواند مفهوم را برساند.

البته که این سکانس‌ها تنها راجع به بحثی که در ادامه مطرح خواهیم کرد نیست. اما ما می‌خواهیم به بهانه این سکانس، راجع به درد و درد مزمن کمی حرف بزنیم.

درد با منشأ تروماهای روانی

اولین نکته‌ای که داخل سکانس‌ها وجود داشت این بود که هم‌زمانی بعضی محرک‌ها با درد می‌تواند اثر درد اولیه را کاهش دهد. مثلاً حتماً دیده‌اید که گاهی موقع تزریقات یک دیاپازون را مرتعش کرده و کنار محل تزریق می‌گذارند.

محرک‌های دمایی، فشار و حتی یک درد دیگر می‌تواند چنین کاری بکند. یکی از دلایلی که باعث می‌شود ماساژ یا کمپرس‌های گرم و سرد بعضی مواقع تأثیر تسکینی داشته باشند، از همین جنس است.

اما بحث اصلی اینجاست که فشارها و آسیب‌های روانی می‌توانند درد و رنج واقعی ایجاد کنند.

دردهایی که بیمار واقعاً حس می‌کند؛ ولی نمی‌توان برایشان علت خاصی (حداقل از لحاظ ظاهری) یافت. همان مواقعی که می‌گوییم برای این درد یک علت organic یافت نشده است و functional است.

اما ما یادمان می‌رود که درد، درد است – چه علتش organic باشد و چه functional.

تروماهایی از قبیل از دست دادن والدین، عزیزان، شریک عاطفی، سوء استفاده جنسی و … می‌توانند عامل دردهای مزمن در بیماران باشند.

و به عنوان یک پزشک، اولین کاری که می‌توانیم انجام بدهیم، تغییر مدل ذهنی خودمان است. نکته‌ای که کتاب اصول طب داخلی هریسون نیز به آن اشاره می‌کند:

ما باید مدل ذهنی درمانی سنتی را که به دنبال یک منبع مبهم پاتولوژیک در اندام‌ها و بافت‌ها برای درد می‌گشت، با یک مدل ذهنی بهتر جایگزین کنیم.

مدل ذهنی‌ای که ارزیابی و تشخیص را علاوه بر معاینه‌های فیزیکی دقیق، با ارزیابی‌های روانی و رفتاری نیز همراه می‌کند.

بهتر است در مواجهه با بیمارانی که دردهای مشکوک با منشأ روانی دارند، این اطمینان به آن‌ها داده شود که درد آن‌ها واقعی است. باید گفته شود که داشتن منشأ روانی، صحت رنج آن‌ها را تحت تأثیر قرار نخواهد داد و باید درمان مناسب خود را دریافت کنند.

این دردها مخصوصاً در بیمارانی که به مدت زیادی بستری شده‌اند یا بیماری صعب‌العلاجی دارند، می‌تواند همزمان با دردهایی با منشأ جسمانی باشد.

پس مهم است که این هم‌زمانی را نیز در نظر داشته باشیم.

مثلاً بیمار سرطانی که هم دردهای استخوانی متاستاتیک دارد و هم از دردهای مزمن ناشی از افسردگی رنج می‌برد.

شما چه تجربه‌ها یا پیشنهادهایی از مواجهه با بیماران مبتلا به درد مزمن داشته‌اید؟


ترتیبی که مدرسه‌ پزشکی برای مطالعه‌ی مجموعه درس‌ «درد» پیشنهاد می‌دهد، به صورت زیر است:

دیدگاه‌ خود را بنویسید

برای نوشتن دیدگاه باید وارد شوید.

3 کامنت در نوشته «درد مزمن | فیلمی کوتاه در مورد عشق»

  1. زمانی که استاجر بودم خانمی ۳۲ ساله در درمانگاه دیدم که از درد به خود میپیچید! به شکلی که ابتدا فکر کردم چرا اورژانس نرفته و آمده درمانگاه؟
    اما بیمار از ۶ ماه قبل همینطور از درد به خود میپیچید. اولین بار با شک به اپاندیسیت لاپاراتومی شد و در کمال تعجب جراح اپاندیس کاملا سالم و بدون هیچ التهابی مشاهده کرد و آن طور که میگفت شروع کرد به تجسس در شکم برای یافتن علت درد! هیچ مشکلی وجود نداشت. هیچ نکته پاتولوژیکی. بعد از ان با ارجاع به متخصصان مختلف هیچکدام علتی برای این درد شدید پیدا نکردند. درنهایت بیمار ارجاع شد به پزشک فوق تخصص سایکوسوماتیک…

  2. درد.
    کسی را میشناسم که یک سوختگی در مچ پای چپش هست.
    هر بار که به یک شخص خاص فکر میکند با اینکه ان زخم دیگر کهنه شده است درد می اید.
    در سالگرد ایجاد ان زخم کهنه که به سختی قابل تشخیص است آن زخم درد میکند.

    آن شخص من نیستم فقط او را دیده ام و مدتی را با او زندگی کرده ام.
    مدت خیلی خیلی کمی به اندازه همه همه عمرش .

  3. سینمای کیشلوفسکی برای شخص من همیشه خاص و عمیقا تاثیرگذار بوده و دوست دارم در ادامه همین مطلب من هم به یکی دیگه از فیلم های کیشلوفسکی ، سکانسی از فیلم سه گانه رنگ ها : آبی ، اشاره کنم که ژولیت بینوش که درد سوگواری را تحمل میکند، انگار در حالتی ناخودآگاه دستش را به سنگ دیوار می سابد تا لحظاتی با درد برای خود درمانی یابد که مصداق آن این مصرع مولوی است که میگوید « هم به درد این درد را درمان کنم »
    لینک سکانس موردنظرم را از یوتیوب میگذارم.

    https://youtu.be/NM0hIjwiDgo?si=drLm1yiL3yg7U19M

    نوشته هاتون خیلی برام لذت بخش بود. ممنونم بابتش